معنی از شهرک های اطراف تهران

لغت نامه دهخدا

شهرک

شهرک. [ش َ رَ] (اِخ) قصبه ٔ مرکز بخش طالقان تابعشهرستان تهران، کنار رودخانه ٔ مشاهرور با 1000 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1): پادشاه بعد از دو سه روز حرکت فرمود و از شهرک رودبار بگذشتند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به شهرک الموت شود.

شهرک. [ش َ رَ] (اِخ) شهرک مرزبان. والی فارس از قِبَل یزدگرد. در سال 23 هجری به مدینه خبررسید که شهرک حاکم فارس با گروه بسیاری از فارسیان شهر توج را که در سرحد آن ولایت بجانب اهواز واقع بوده است اردوگاه ساخته و عزم جنگ با سپاه اسلام را داردو در آن هنگام عمربن الخطاب امرا و رؤسای شهرها رابمقابله با شهرک مأمور گردانید و هر یک را بحکومت ناحیه ای از آن ولایات نامزد کرد و چون سربازان اسلام وارد فارس شدند شهرک مرزبان والی فارس با لشکری تا ریشهر (شهری باستانی نزدیک بوشهر) به استقبال لشکر مسلمین رفت. در گیرودار جنگ سواربن همام عبدی با شهرک روبرو گردید. سردار عرب در این گیرودار نیزه ای بر سینه ٔ شهرک زد و او را از پای درآورد. رجوع به فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 214، حبیب السیر ج 1 چ خیام و فتوح البلدان بلاذری و بزرگان شیراز تألیف رحمت اﷲ مهراز شود.

شهرک. [ش َ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بالاخواف تابع تربت حیدریه است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

شهرک. [ش َرَ] (اِخ) دهی از دهستان بدوستان تابع اهر است و 837 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

شهرک. [ش َ رَ] (اِخ) نام محلی است یک فرسخ و نیم جنوبی وشتک در فارس. (ازفارسنامه ٔ ناصری). نام دیهی از دیههای فارس که تا شیراز سی فرسنگ فاصله دارد. (از نزههالقلوب ص 185).

شهرک. [ش َ رَ] (اِ مصغر) (از: شهر + «َ-َک »، تصغیر) شهر خرد. شهر کوچک: در میان دو کوه بر کنار دریا در آب شهرکی ساخت [انوشروان]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123). مایین، شهرکی است در میان کوهستان. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123). || از شواهدی که به دست آمده است و در زیر نقل میشود چنین استنباط میگردد که شهرک اصطلاح جغرافیایی بوده با معنی «قصبه »، مرکز شهرستان یا ناحیه ای کوچک و شهری که مرکز ناحیه ای کوچک باشد و به همین جهت گاه با صفت کوچک و گاه با صفت بزرگ بکار رفته است، برحسب آنکه کرسی ناحیه ٔ کوچکی باشد یا بزرگی: لیشتر، شهرکی است با هوای درست. (حدود العالم). اساباد، کرمانشاهان، مرج، شهرکهاییند بر ره حجاج، انبوه و آبادان. (حدود العالم). صیمره و سیروان، دو شهرکند آبادان و خرم. (حدود العالم). توج، به قدیم شهرکی بزرگ بوده است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 135). جره، بپارسی «گره » گویند، شهرکی کوچک است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 142). ابرقویه، شهرکی کوچک... اقلید، شهرکی کوچک... سرموق و ارجمان، شهرکی کوچکست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 124). || درلغت حافظ اوبهی ذیل لغت «شارک » که مرغکی است خوش آواز... گوید: آنرا شهرک نیز گویند. (یادداشت مؤلف).


اطراف

اطراف. [اَ] (ع اِ) ج ِ طَرَف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 67). کنارها و گوشه ها. و فارسیان این را بجای مفرد استعمال کرده به «ها» و «الف » جمع نمایند:
بدان تا دو سه خرقه آری بهم
بسر می دویدی به اطرافها.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
طرفها و کناره ها و جوانب و پهلوها. (ناظم الاطباء). کناره ها. (غیاث اللغات). اکناف. ج ِ طَرَف، ناحیه.بخشی از چیز. (از متن اللغه):
همه اطراف بی نگار چمن
همچو طبع تو پرنگار شود.
مسعودسعد.
آن شب که دگر روز مرا عزم سفر بود
ناگاه ز اطراف نسیم سحر آمد.
مسعودسعد.
و باید دانست که اطراف عالم پر بلا و عذاب است. (کلیله و دمنه).
از طرفی رخنه ٔ دین می کند
وز دگر اطراف کمین می کند.
نظامی.
|| ج ِ طَرَف، از هر چیزی منتها و غایت و جانب آن. (از متن اللغه). انتهای چیزی. (ناظم الاطباء). و بمجاز، اطراف گیاه، برگهای آن: اطراف چکندر، اطراف رز، اطراف آبی، اطراف مورد تر یا خشک. (یادداشت مؤلف): و استفراغ بحقنه ٔ خسک و اکلیل الملک و اطراف کرنب و اطراف چکندر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اطراف کرنب واطراف چکندر از هر یکی یک دسته. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و کذلک صارت تدر الطمث اذا شربت اطرافها بشراب. (ابن البیطار). || نواحی و حوالی و محال. (ناظم الاطباء): گفت پادشاهان اطراف ما را بخایند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 208). پس هر یک را از اطراف بلاد حصه ای معین کرد. (گلستان). || دور. گرداگرد. پیرامن. پیرامون. دورادور. دور و ور:
بپنج روز ترقی بسقف او بردند
چو لات و عزّی اطراف تاج و مدری را.
انوری.
بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بربسته روی.
سعدی.
|| حدود و سرحدات. (ناظم الاطباء): قصد اطراف مملکتی میدارند. (تاریخ بیهقی ص 378). امیر محمود بدو سه دفعه از راه زمین داور بر اطراف غور زد. (تاریخ بیهقی). و اطراف و حواشی آن بنصرت دین حق و رعایت مناظم خلق مؤکد گشت، اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهرنگردد بدیع ننماید. (کلیله و دمنه). و خلقی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. (کلیله و دمنه). و زجر متعدیان و آرامش اطراف... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه). و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستستی. (کلیله و دمنه). || کرانه و ساحل. || دامن. (ناظم الاطباء). ذیل ها. دنباله ها. || ج ِ طَرَف، رئیس. کریم. و هر برگزیده و مختاری. (از متن اللغه). || نزدیکان و خویشاوندان کسی. (ناظم الاطباء). خویشان. (یادداشت مؤلف). || انگشتان. أصابع. واحد ندارد، مگر با اضافه، چنانکه گویند: طرف انگشت. (از متن اللغه). || ج ِ طَرْف، اسب عتیق کریم دراز چهار دست و پاو گردن. (از متن اللغه). || ج ِ طَرْف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). چشمها. (آنندراج). و صاحب متن اللغه آرد: طَرْف، اسم جامعی چشم را. و گویند جمع آن اطراف است و در شفاءالغلیل آمده است که این معنی مولد است، تثنیه و جمع بسته نمیشود زیرا در اصل مصدر است. || ج ِ طِرْف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی مرد کریم الطرفین باشد و در صفت غیر مردم بر طُروف جمع شود اکثر. (آنندراج). طِرْف، کریم الطرفین از جوانان و مردان. ج، اطراف از غیر مردم، ج، طروف، لا غیر. (از متن اللغه). || به اصطلاح اطباء، بمعنی دست و پا. (از کنز) (غیاث اللغات) (آنندراج). دست و پا. (ناظم الاطباء). و چون در طب اطراف گویند مراد دو دست و دو پای باشد. (از یادداشت مؤلف): و رنگ روی زرد شود و لاغری پدید آید و اطراف سرد شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). در نشانه ها که از احوال اطراف باید جست: سرد شدن دست و پای اندر تب گرم نیک باشد... و اگر اندر اول تب اطراف سرد شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هرگاه که خون در مثانه یا در امعاء یا در معده بسته شود و علقه گردد، اطراف سرد گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر اطراف او را [خداوند زکام را]به روغنهای گرم بمالند چون روغن بابونه و روغن مرزنگوش صواب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و قی و صفرا و سرد شدن اطراف و سرخی چشم و روی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سرطان بباید گرفتن و اطراف او دور کردن و شکم او پاک کردن و بشستن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || در بدن، سر انگشتان و سر بینی و گوشها و جز اینها: حرکاتی متناسب و اخلاقی مهذب، اطرافی پاکیزه و اندامی ناعم. (کلیله و دمنه).
- اصحاب اطراف. رجوع به همین ماده شود.
- اطراف از مردم، خلاف رؤوس. (از اقرب الموارد).
- اطراف الرجل، یعنی پدر و برادران و اعمام و سایر خویشان. (آنندراج). عموها و خاله ها و هر نزدیک محرمی. (از متن اللغه). ابوین و برادران و اعمام و هر قریب محرم: و کیف باطرافی اذاما شتمتنی. (از اقرب الموارد). رجوع به طَرَف شود.
- اطراف العذاری. رجوع به اطراف عذاری شود.
- اطراف بدن،دو دست و دو پا و سر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). در تداول پزشکی و جز آن، دو دست و دو پای. (از یادداشت مؤلف). کف و قدم و هر نهایتی از تن آدمی یعنی انتهای پایها و دستها. (یادداشت مؤلف).
- اطراف بستن، بستن اطراف، بستن نهایات تن آدمی. بستن اطراف بدن (دست و پاها و سر): و اطراف بستن (در علاج رعاف) سخت سودمند است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تدبیر بازگردانیدن ماده از بالا و بزیر فرودآوردن بستن اطراف است و شیشه بر ساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رجوع به اطراف شود.
- اطراف حدیث، آنچه دوستان با هم گفتگو کنند به تعریض و ایماء بی آنکه تصریح کنند. (از متن اللغه).
- اطراف زمین، اشراف و علمای آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
- اطراف زیتون، شاخه های زیتون. (الفاظ الادویه).
- اطراف سافله، عبارتند از لگن، فخذ، ساق و قدم. رجوع به تشریح میرزاعلی ص 132 شود.
- اطراف شهر، چندین ناحیه بدین اسم در جوار بعضی از ولایتها و سنجاق ها و یا نزدیکی مراکز قضا وجود دارد و در اثنای بحث در مواضع مربوط بدان مذکورخواهند شد. (از قاموس الاعلام ترکی).
- اطراف صدری. رجوع به اطراف عالیه شود.
- اطراف عالیه، آنرا اطراف صدری نیز گویندو عبارتند از منکب (ترقوه و کتف)، عضد، ساعد و مانند اینها. رجوع به تشریح میرزاعلی صص 112- 121 شود.
- اطراف عذاری، اطراف العذاری، نوعی از انگور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انگور سپیدی است در طائف. (از اقرب الموارد).نوعی از انگور سپید نازک یا سیاه دراز همانند بلوط، آنرا به انگشتان خضاب شده ٔ عذاری تشبیه کنند بسبب درازی آن. (از متن اللغه).
- اطراف عرب، وی از اطراف عرب است، یعنی از اشراف و اهل بیوتات آن است. (از اقرب الموارد).
- اطراف نشین، مرزنشین. کسی که در سرحدها و کناره های کشور بسر برد: و رنود و اوباش شهرها پیش ایشان [دزدان] میرفتند و بعضی روستائیان و اطراف نشینان با ایشان یکی میشدند و قلاوزی میکردند. (تاریخ غازان ص 277).
- بستن اطراف. رجوع به اطراف بستن و اطراف شود.
- ملوک اطراف، پادشاهان مرزها: و اندر حدهای خراسان پادشاهانند و ایشان را ملوک اطراف خوانند. (حدود العالم). و پادشای این ناحیت [ناحیت گوزگانان] از ملوک اطراف است و اندر خراسان اورا ملک گوزگانان خوانند و از اولاد افریدون است... واز همه ٔ ملوک اطراف او بزرگتر است. (حدود العالم). پادشاه وی [خوارزم] از ملوک اطراف است. (حدود العالم). و پادشاهی او [پادشاهی هیتال بهندوستان] از ملوک اطراف است. (حدود العالم). و در همان متن آمده است که [پادشای ختلان] و [پادشاه چغانیان] که وی را [امیر] میگفته اند از ملوک اطراف است و نیز گوید [ملوک فرغانه] و [ملوک چاچ] و [مهتران ناحیت ایلاق به ماوراءالنهر اندر قدیم از ملوک اطراف بودندی وایشان را دهقان خواندندی]. رجوع به ملوک شود.


شهرک فارسی

شهرک فارسی. [ش َ رَ ک ِ] (اِخ) شهرک مرزبان. در جنگ ریشهر بدست باب بن ذی الجره کشته شده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به شهرک (مرزبان) و رجوع به ذوالجره شود.

ترکی به فارسی

اطراف

اطراف

فرهنگ معین

شهرک

شهر کوچک، مجموعه مسکونی دارای تأسیسات شهری (آب، برق، خیابان، فروشگاه)، که خانه ها، ساکنان یا مساحت کمی دارد و از لحاظ اداری بخشی از یک شهر به شمار می رود. [خوانش: (شَ رَ) (اِمصغ.)]

فرهنگ عمید

شهرک

مجموعه‌ای مسکونی و نسبتاً بزرگ در داخل یک شهر،
[قدیمی] شهر کوچک، قصبه،

فارسی به عربی

شهرک

بلده

معادل ابجد

از شهرک های اطراف تهران

1496

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری